بردیابردیا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

ماجراهای پسرم

و دوباره تب!

از دیروز دوباره بردیا تب کرده نمیدونم شاید برای یه دندون کرسی سمجه که درنمیاد و بردیا همش انگشتش توی دهنشه و هزار هزار تا میکروب نوش جان میکنه! نمی دونم حدود یه ماهه که جای دندون کرسی بالا ورم کرده و کبود شده و گاهی سفید میشه و گاهی هم معمولیه! دیروز انگشتم رو گذاشتم روش البته با هزار جور فیلن بازی کردن! انگشتم رو روی لثه اش فشار داد بنابراین احتمال اینکه آبسه ای چیزی باشه رد میشه چون درد نداره فعلا منتظرم ببینم چی میشه خدا کنه که زود خوب شه اینم دو تا عکس از دویدنش تو حیاط ...
13 شهريور 1393

حدود یک ماه گذشت و بردیا به 15 ماهگی رسید

خیلی وقته که نتونستم بیام به وبلاگ بردیا ، خیلی سرم شلوغ بود . الان که دارم براش می نویسم 3 روزه 15 ماه رو رد کرده، واقعا آدم باورش نمیشه، چطور یه نوزاد کوچک یه کودک نوپا میشه، واقعا که هر لحظه اش معجزه است. خب اگه بخوام به خلاصه اخبار ماه گذشته بپردازم باید بگم بدترین خبر این بود که بردیا مریض شد.اولش کمی کج خلقی می کرد آخه دندون های 5 و 6 را با هم داشت درمیاورد. بعد کم کم تب کرد و تبش شدید شد. نمیذاشت با پارچه مرطوب خنکش کنم حتی دستم اگه مرطوب بود بهش می خورد گریه  میکرد. همش هم برخلاف همیشه می خواست بیاد تو بغلم و انگشت بمکه تا بخوابه. از 4 صبح روز بعد یهو اسهالی شد و بالاخره معلوم شد منشا تب چیه، جمعه بود ، نمی خواستم ببرمش بیمار...
11 شهريور 1393

بردیا 14 ماهه شد

ماهها پشت سر هم میگذرند و پسر ما بزرگ و بزرگ تر میشه. بعد یه ماه آرام آرام  از شیر گرفتمش و حالا دیگه مرد کوچک خونه ما به جای شیر خوردن خودش رو به بدنم می چسبونه و می خوابه. عاشق بازی کردن و آشپزخونه ست! صبح ها که از خواب بیدار میشه میشینه و می خنده و دست میزنه و میگه ماما. بعضی شبا تو خواب می خنده! حالا دیگه نمی تونم به یاد بیارم بدون بردیا زندگی چطور بود . چون اصلا باورم نمیشه بدونش بشه زندگی کرد. اینم عکس های جدیدش که بار اول با باباش رفت فروشگاه اینجا هم داشت پرده کرکره خونه رو میاورد پایین! ...
7 مرداد 1393

پسر سیزده ماهه من

سلام حدود یک ماهی میشه که وقت نکردم به وبلاگ سر بزنم و به روزش کنم. بردیا روز به روز بزرگتر میشه حالا دیگه راحت راه میره و بعضی اوقات حالت دو میگیره، دیروز با باباش بردیمش تو حیاط که راه بره. باباش کف حیاط رو شست چون می دونستیم اولین کاری که می کنه چیه! من کفشهاش رو  پاش میکردم بردیا درمی آورد . من چسبش رو می بستم اون با دستش وقتی من مشغول بستن دومی بودم اولی رو باز میکرد. خلاصه ماجرایی بود . تازه این از کفش پوشیدنش بود. تو حیاط که گذاشتیمش اول دو سه قدم اومد بعد چسبید کف زمین و به هیچ وجه بلند نمیشد . تو آب ها با چهار دست و پا چلپ چلپ می کرد و بعد یهو ذوق زده پرید طرف باغچه و یه تیکه گل ور داشت که بخوره! تا اون رو ازش گرفتیم تند رفت...
11 تير 1393

بردیا یک ساله شد

بردیا یک ساله شد واقعا باورم نمیشه نه برای اینکه زود گذشت، سال پیش در چنین روزی به دنیا اومد و من و همسرم با دشواری ها و مسئولیتی روبرو شدیم که با اینکه خودمون رو آماده کرده بودیم و واقعا فرزند می خواستیم ، با شرایطی که برامون پیش اومد صدها بار سخت تر از انتظارمون بود. امروز دقیقا یکسال گذشته، تو آیینه که نگاه میکنم پیرتر شدم.انگار چشمانم همیشه نگران هستن. زیرشون از بی خوابی و کم خوابی گود افتاده و دیگه به طراوت سال گذشته نیستن. ولی خوشحالم که این یکسال رو صرف موجودی کردم که برای من یگانه است.خوشحالم که زیبایی چهره و طراوت و جوانی من و همسرم پای فرزندی رو به پختگی میرن که هدیه خداست و حاصل عشق و محبت بین ماست. دوستش داریم و برای لحظ...
7 خرداد 1393