بردیابردیا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

ماجراهای پسرم

امروز با بردیا رفتم پارک

امروز پنجشنبه 20 آذر دست پسرکم رو گرفتم و با هم قدم زدیم و رفتیم پارک.حس جالبیه کم کم داره مستقل میشه و دوست داره بیرون بره و قدم بزنه و ماشین ها رو نگاه کنه! عاشق چرخ های ماشین ها و رفت و آمدشونه! امروز صبح هوا آفتابی بود اما تا ساعت 9 دیگه ابری شده بود .از ترس اینکه دوباره بارون نگیره و بردیا خونه نشین نشه نزدیک ساعت 10 بود که با هم راه افتادیم تا بعد یه مدت طولانی بارندگی و کار زیاد بتونم بردیا رو برا قدم زدن بیرون ببرم. طبق معمول کلاهش رو سرش نذاشت و هرکی تو راه ما رو دید به من گفت کلاهش رو سرش کن سرما می خوره! نمی دونم چرا مردم فکر می کنن از مادر بچه بیشتر میدونن و طرف انقدر گیجه که ندونه تو سرما کلاهی رو که تو دستشه بذار...
20 آذر 1393

بردیا یک سال و نیمه شد

واقعا یکسال و نیم گذشت وقتی بچه داری بیشتر متوجه گذر ایام میشی بچه روز به روز بزرگ تر میشه و تو متعجب که این همه راه رو واقعا طی کردی؟ بردیای من هم یک سال و نیمه شد. یکشنبه بردیمش واکسن زدیم که حسابی بچه ام اذیت شد. پاش درد میکرد تب کرده بود و یه کم سرفه می کرد.دو شب شام نخورد .بردیای شیطون که تو بغل آدم هم در حال وول خوردنه 2 روز تو بغلم می نشست و هیچ جایی نمی رفت فقط می خواست تکونش بدم یا بخوابه بالاخره امروز خوب شد منم وقت کردم بیام وبلاگش رو به روز کنم.این روزا سرمون شلوغ بود ولی حالا همه چی رو به راهه.بابابزرگی یه جراحی داشت که  خدا رو شکر به خیر و سلامت انجام شد و حالش روز به روز رو به بهبوده. حالا کمی درباره بردیا وروجک ما ...
11 آذر 1393

بردیای 17 ماهه

حالا دیگه ماهها پشت هم میگذرند و پسر ما روز به روز بزرگتر میشه حالا هر روز تقریبا یک ساعت میره پیش مادر بزرگ و پدربزرگش، امروز برای اولین بار خودش تونست از پله ها بالا بره و خودش پایین بره(البته دستش رو میگیریم هنوز) امروز عینکم رو پیدا کرد و به جای اینکه تجزیه اش کنه! آوردش برام تا بذارم چشمم! بعد از پوشک کردنش هم خودش شلوارش رو آورد که پاش کنیم! دیگه یه پا مرد شده! موقع بیرون رفتن هم دو هفته ای هست که بدون کالسکه سه تایی میریم و با هم قدم میزنیم!اینم عکس هاش در حال خوردن خیار! ...
9 آبان 1393

با بردیا رفتیم پیاده روی!

دیشب برای اولین بار من و بابایی و بردیا با هم رفتیم تا پارک نزدیک خونه مون و برگشتیم اون هم بدون کالسکه! پسرم کم کم داره بزرگ میشه! دیگه نمی خواد همش بشینه زمین رو بکاوه! حالا دیگه  راحت راه میره و میدوه! عاشق آبنما است. تو پارک به هیچ کس و هیچ چیز توجه نداره فقط میره صاف وایمسه جلوی آبنمای کوچیک پارک و می خنده و دست میزنه! میتونه یک ربع کامل وایسه حرکت آب رو نگاه کنه! صبح دیروز رفتیم بانک روبروی استخر، بابایی بردیا رو برد دور استخر، بعد از تمام شدن کار بانک کفش های نو را پاش کردیم و سه تایی رفتیم دور استخر. اونجا یه آبنمای بزرگ داره که بردیا دیگه سر از پا نمی شناخت! اینم عکس های دیروز اینم وقتیکه بردیا داره کالسکه ا...
26 مهر 1393