بردیابردیا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

ماجراهای پسرم

خبر خبر آخرین خبرها

سلام به همه خاله ها و نی نی های گلشون بالاخره وروجک هم یه ذره سفیدی کوچولو روی لثه جای دندون نیش بالا مشاهده شد میدیدم دو روزه عاشق بند کیف من شده نگو می خاریده لثش فسقلی سه روز هم هست بابا رو به علاوه مامان میگه و میشینه برا خودش بازی میکنه و حرف میزنه به این صورت: اد با با با ب ب ب ب ممممممممممممممم یییییییییی! نننننننن! بعدشم کلی می خنده وقتی هم بهش میگم بگو مامان میگه با با با با با با وقتی میگم بگو بابا میگه ماما ماما ممممم مام مامان!! دیشب هم برا چند ثانیه خودش بدون کمک ایستاد خلاصه خاله ها خیلی وروجک شده این بردیا ...
24 بهمن 1392

بردیا هشت ماهه شد

بردیا هشت ماهه شد! هورا هورا هورا حالا دیگه اصلا یه جا بند نمیشه . خودش می خواد غذا بخوره و در عین حال چهار دست و پا بره! دیگه برا نگه داشتنش موقع تعویض پوشک و عذا دادن یه نفر کمه از بس وول می خوره! عاشق خوردن غذای ماست حتی بعد ازاینکه با کلی فیلم و فنر غذای خودش رو کامل خورده! بی وقفه در تلاش برای ایستادن و راه رفتنه! ته و توی کل خونه رو درآورده و دیگه حسابی حوصله ش سر میره ! تنها چیزی که هنوز آرومش میکنه موسیقیه اونم از نوع کلاسیک (اپرا، تکنوازی ویولن و پیانو) اصلا از نی نای نای خوشش نمیاد!جلل خالق! براش آهنگ نی نای میزارم میگم بچه ست دیگه باید شادی کنه ! میزاره میره!!! اصلا محل آهنگ نمیذاره! ولی تا صدای ویول...
12 بهمن 1392

آزمایش خون

برا سنجش هفت ماهگی که رفتیم بهداشت گفتن باید بعد از یه ماه خوردن قطره آهن بچه از لحاظ کم خونی چک بشه و براش آزمایش خون نوشتن.حدود دو هفته من و باباش این دست و اون دست کردیم و می ترسیدیم که ببریمش آزمایش .آخه بردیا نوزاد که بود برا زردی ازش آزمایش گرفتن و کل آزمایشگاه رو گذاشت رو سرش! البته من نبودم ولی وصفش رو از پدرش شنیدم! بیشتر از اینکه کسی بهش دست بزنه و به کاری مجبورش کنه بدش میاد تا اینکه دردش اومده باشه القصه بالاخره دل رو به دریا زدیم و رفتیم برا آزمایش. از در آزمایشگاه که تو رفتیم همه پرسنل شناختنش   ولی جالب اینه که بردیا هم اونها رو شناخت و تا رفتیم تو لب ورچید وقتی نوبت آزمایشش شد و رفتیم تو اتاق گذاشتیمش رو تخت نخوابید!...
1 بهمن 1392

بالاخره بلند شد و روی پاهاش ایستاد!

دیشب 25 دی ماه 1392 ساعت 8:40 هدف: کنترل تلویزیون تعقیب کننده هدف: بردیای 7 ماه و نیمه محل هدف: انتهای مبل به دلیل عدم دسترسی بردیا بردیا بدون اینکه خودش بدونه روی پاهاش بلند شد تا دستش به کنترل برسه و ورش داره و این بار اولی بود که بردیا روی دو تا پاهاش بدون کمک کسی بلند شد البته دستش رو به مبل گرفته بود تا بلند شه من و باباش خیلی خوشحال شدیم امروز هم تا چشم باز کرد رفت جای قبلی که دیشب از جاش بلند شده بود و دوباره سعی کرد.حالا وروجک هنوز بلند نشده می خواد لبه مبل رو بگیره و راه بره بچه جون آسه آسه ...
1 بهمن 1392

بردیا کاشف بزرگ!!!!!!!!!!

بعضی اوقات تو زندگی پیش میاد که آدم طوری احساس شادی می کنه که انگار حرکت خون رو تو رگهای مغزش احساس می کنه.سر سبک میشه و دیگه هیچ فشاری روش نیست انگار تو خلاء هستی. همون جائیکه می خواستی دیگه گذشته و آینده آدم رو تحت فشار قرار نمیده فقط و فقط همون لحظه است که معنی داره . انگار تمام دویدن ها، فکر کردن ها، برنامه ریزی ها، تحمل فشارها،برای همین لحظه بوده. امروز یکی از همین روزها بود.بردیا صبح  خودش رو رسوند به روروئکش و می خواست بره توش. گذاشتمش توی روروئک.داشت اتاق گردی می کرد که توجهش به راهرو جلب شد.رفت تا آخرش و هی با روروئکش به در می کوبید اولش فکر کردم اتفاقیه ولی عمدا می زد.در رو که باز کردم حسابی ذوق کرد.یهو به سرم زد با روروئک ب...
19 آذر 1392

بالاخره واکسن زدیم!!!

بله بالاخره واکسن شش ماهگی رو زدیم رفت تا یک سالگی   گفتم واکسن زدیم!!! واقعا هم سه تایی مون داشتیم واکسن می زدیم!!! خیلی سخت میشه، بچه هر چی بزرگتر میش اعتمادش و توجهش به آدم بیشتر میشه، بعد وقتی رو تخت می خوابونیش با نگرانی نگاهت میکنه، کاری نمی تونی بکنی، اولین آمپول رو که میزنن و گریه می کنه منتظره بیای بغلش کنی و دردش رو تسکین بدی ،ولی باز هم کاری نمیشه کرد.دومین آمپول رو که خورد جوری گریه کرد مثل اینکه آدم یه بار پاش پیچ بخوره  و بیوفته، منتظر بمونه کسی دستش رو بگیره، بعد کمکی نرسه. دوباره با سختی بلند شه و فکر کنه تموم شده ولی ناگهان دوباره بخوره زمین.اون لحظه که نگاهش کردم و دیدم چطور با استیصال گریه ش رو شروع کرد بغض تو ...
10 آذر 1392

تولد شش ماهگیت مبارک پسرم

 بردیا امروز 6 ماهه شد. تو این 6 ماه مسیر دشواری رو با هم پشت سر گذاشتیم تا بتونیم امروز با خوشحالی 6 ماهگی ت رو جشن بگیریم پسرم. من و بابات لحظه لحظه بزرگ شدنت رو زیر نظر داشتیم و ازش لذت بردیم. حالا می تونیم با خوشحالی به توانایی هایی که تو این مدت  بدست آوردی ،نگاه کنیم و یه نفس راحت بکشیم چون دیگه پسر قوی ای شدی و از نگرانی های نوزادی ت یه کم، کم شده. 6 ماه پیش وقتی دنیا اومدی اینطوری بودی و فقط شیر می خوردی     اما حالا دیگه برا خودت آقایی شدی  هم می تونی بشینی و برامون بخندی     هم برامون اخم میکنی     هم سینه خیز میری    ...
7 آذر 1392