بردیابردیا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

ماجراهای پسرم

بردیا کاشف بزرگ!!!!!!!!!!

1392/9/19 23:58
نویسنده : آزاده
401 بازدید
اشتراک گذاری

بعضی اوقات تو زندگی پیش میاد که آدم طوری احساس شادی می کنه که انگار حرکت خون رو تو رگهای مغزش احساس می کنه.سر سبک میشه و دیگه هیچ فشاری روش نیست انگار تو خلاء هستی. همون جائیکه می خواستی دیگه گذشته و آینده آدم رو تحت فشار قرار نمیده فقط و فقط همون لحظه است که معنی داره . انگار تمام دویدن ها، فکر کردن ها، برنامه ریزی ها، تحمل فشارها،برای همین لحظه بوده.

امروز یکی از همین روزها بود.بردیا صبح  خودش رو رسوند به روروئکش و می خواست بره توش. گذاشتمش توی روروئک.داشت اتاق گردی می کرد که توجهش به راهرو جلب شد.رفت تا آخرش و هی با روروئکش به در می کوبید اولش فکر کردم اتفاقیه ولی عمدا می زد.در رو که باز کردم حسابی ذوق کرد.یهو به سرم زد با روروئک بره تو حیاط.پدرش رو صدا کردم.گفت حیاط از بارون دیشب خیسه و هوا هم سرده.قرار شد که یه پالتو که براش بافتم رو تنش کنیم و کفشی رو هم که خاله شهرزادش براش آورده بود برای بار اول پاش کنیم.پسرمون کفش پاش کردبغل فکر کنید فسقلی رو اصلا به این زودی با کفش تصور نمیکردم.ولی اندازه ش بودتعجب

خلاصه تا با تجهیزات جدید گذاشتیمش تو روروئک به سرعت خودش از راهرو گذشت و خودش رو به حیاط رسوند و کلی با اون کفش های کوچیکش این ور و اون ور رفت

امروز یکی از بهترین روزهای عمرم بود که از ته قلب احساس خوشحالی می کردم. چهارتایی مون جمع شده بودیم تو حیاط(من و بابایی و بابابزرگ و مامان بزرگ) و سر خوردن های بردیا رو تو حیاط تماشا می کردیم.قلب

 

حالا کفش بردیا هم رفت کنار کفش های ما کنار در قلب حالا از پشت در معلومه که 3 نفر تو این خونه زندگی می کننماچ

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان مینا
21 آذر 92 18:39
ای جونم پسر نازززززبردیا جون همسن کارن منه
آزاده
پاسخ
مرسی خاله ماشالله گل پسر شما هم خیلی عسله خدا براتون حفظش کنه
شهرزاد
9 دی 92 9:49
جانم که کفشش اندازه اش شده
آزاده
پاسخ
مرسی خاله جون جونم