بردیا کاشف بزرگ!!!!!!!!!!
بعضی اوقات تو زندگی پیش میاد که آدم طوری احساس شادی می کنه که انگار حرکت خون رو تو رگهای مغزش احساس می کنه.سر سبک میشه و دیگه هیچ فشاری روش نیست انگار تو خلاء هستی. همون جائیکه می خواستی دیگه گذشته و آینده آدم رو تحت فشار قرار نمیده فقط و فقط همون لحظه است که معنی داره . انگار تمام دویدن ها، فکر کردن ها، برنامه ریزی ها، تحمل فشارها،برای همین لحظه بوده.
امروز یکی از همین روزها بود.بردیا صبح خودش رو رسوند به روروئکش و می خواست بره توش. گذاشتمش توی روروئک.داشت اتاق گردی می کرد که توجهش به راهرو جلب شد.رفت تا آخرش و هی با روروئکش به در می کوبید اولش فکر کردم اتفاقیه ولی عمدا می زد.در رو که باز کردم حسابی ذوق کرد.یهو به سرم زد با روروئک بره تو حیاط.پدرش رو صدا کردم.گفت حیاط از بارون دیشب خیسه و هوا هم سرده.قرار شد که یه پالتو که براش بافتم رو تنش کنیم و کفشی رو هم که خاله شهرزادش براش آورده بود برای بار اول پاش کنیم.پسرمون کفش پاش کرد فکر کنید فسقلی رو اصلا به این زودی با کفش تصور نمیکردم.ولی اندازه ش بود
خلاصه تا با تجهیزات جدید گذاشتیمش تو روروئک به سرعت خودش از راهرو گذشت و خودش رو به حیاط رسوند و کلی با اون کفش های کوچیکش این ور و اون ور رفت
امروز یکی از بهترین روزهای عمرم بود که از ته قلب احساس خوشحالی می کردم. چهارتایی مون جمع شده بودیم تو حیاط(من و بابایی و بابابزرگ و مامان بزرگ) و سر خوردن های بردیا رو تو حیاط تماشا می کردیم.
حالا کفش بردیا هم رفت کنار کفش های ما کنار در حالا از پشت در معلومه که 3 نفر تو این خونه زندگی می کنن