بردیابردیا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

ماجراهای پسرم

اولین مطلب در سال 94

1394/2/11 17:27
نویسنده : آزاده
874 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسرم این اولین مطلبی است که امسال وقت کردم برات نو وبلاگت بنویسم مدتهاست که وقت نکردم برات بنویسم. دیگه پایان سال تحصیلیه و مرتب در حال امتحان گرفتن و تصحیح اوراقم ! و وقت نمی کنم به چیزهای دیگه برسم

تو این مدت خیلی بزرگ و آقا شدی

حالا دیگه راحت دستت رو میگیرم و با هم میریم پیاده روی و خرید . تا حالا نشده تو خیابون دستم رو ول کنی یا تو مغازه به چیزها دست بزنی ! البته روایت بابات متفاوته ! مثل اینکه حسابی ما رو شناختی ! با بابات که میری همش می خوای بری تو بغلش و از هر بهانه ای استفاده میکنی ! ولی با من که هستی می دونی که دیگه نمی تونم بغلت کنم اصلا اذیت نمی کنی و تو مغازه و بیرون آروم همراهم میای

شبها که کنارم می خوابی و گرمای بدنت  رو احساس می کنم و نرمی موهات به صورتم می خوره فکر میکنم هیچ خوشبختی بالاتر از این وجود نداره

عید دو تا کادو  گرفتی که عاشقشون شدی یکی یه اسباب بازی آهنگ داره که خاله فائقه برات اورده و یکی ماشین آتش نشانی که آرشای  خاله شهرزاد برات آورده میری آهنگ میزاری برا خودت و با ماشین بازی می کنی! بدون اونها غذا نمی خوری و باید بغلشون کنی و بعد بخوابی!

حالا چند تا از عکس هات :

رو مبل دراز میکشی و با انگشتات شکل درست می کنی!

کنار سفره هفت سین مامان بزرگ

روز سیزده بدر بغل بابابزرگ

تو فروشگاه بابایی

بابایی موهات رو تو خواب کوتاه کرد!

اینم حیاط کوچیک خونمون !

پسندها (2)

نظرات (4)

مامان لیانا
23 اردیبهشت 94 2:08
ماشالا به بردیا که اینقدر بزرگ و اقا شده..عزیزم موهاش بلند بود یه جا تو عکس شبیه دخترا شده بودووبه به چه حیاط خوشگل و با صفایی..مامانیی کدوم شهر شمال هستید؟راستی ما به نی نی وبلاگ اثاث کشی کردیم
آزاده
پاسخ
مرسی خاله جون لیانا جون هم حسابی خانم و خوشگل شده خدا براتون حفظش کنه نظر لطفتونه ما لاهیجان زندگی می کنیم
شهرزاد
23 اردیبهشت 94 21:27
خاله قربونش بشه
آزاده
پاسخ
مرسی خاله جون
مامان بردیا شیطون
4 خرداد 94 12:51
ی جووووووووووووووووووووووووونم ماشالا چه بزرگ شده فداش
آزاده
پاسخ
مرسی خاله جون بردیای شما هم خیلی آقا شده خاله
تک دختر مامانش(kosar)
6 مرداد 94 20:22
سلام خاله جان. کجایید? دلمون واسه شما تنگ شده بود. در
آزاده
پاسخ
سرمون شلوغ بود خاله بردیا و من مریض بودیم