اولین مطلب در سال 94
سلام پسرم این اولین مطلبی است که امسال وقت کردم برات نو وبلاگت بنویسم مدتهاست که وقت نکردم برات بنویسم. دیگه پایان سال تحصیلیه و مرتب در حال امتحان گرفتن و تصحیح اوراقم ! و وقت نمی کنم به چیزهای دیگه برسم
تو این مدت خیلی بزرگ و آقا شدی
حالا دیگه راحت دستت رو میگیرم و با هم میریم پیاده روی و خرید . تا حالا نشده تو خیابون دستم رو ول کنی یا تو مغازه به چیزها دست بزنی ! البته روایت بابات متفاوته ! مثل اینکه حسابی ما رو شناختی ! با بابات که میری همش می خوای بری تو بغلش و از هر بهانه ای استفاده میکنی ! ولی با من که هستی می دونی که دیگه نمی تونم بغلت کنم اصلا اذیت نمی کنی و تو مغازه و بیرون آروم همراهم میای
شبها که کنارم می خوابی و گرمای بدنت رو احساس می کنم و نرمی موهات به صورتم می خوره فکر میکنم هیچ خوشبختی بالاتر از این وجود نداره
عید دو تا کادو گرفتی که عاشقشون شدی یکی یه اسباب بازی آهنگ داره که خاله فائقه برات اورده و یکی ماشین آتش نشانی که آرشای خاله شهرزاد برات آورده میری آهنگ میزاری برا خودت و با ماشین بازی می کنی! بدون اونها غذا نمی خوری و باید بغلشون کنی و بعد بخوابی!
حالا چند تا از عکس هات :
رو مبل دراز میکشی و با انگشتات شکل درست می کنی!
کنار سفره هفت سین مامان بزرگ
روز سیزده بدر بغل بابابزرگ
تو فروشگاه بابایی
بابایی موهات رو تو خواب کوتاه کرد!
اینم حیاط کوچیک خونمون !