بردیابردیا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

ماجراهای پسرم

بردیا و مهد کودک

1394/5/6 21:22
نویسنده : آزاده
741 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر گلم حدود 2 ماهی میشه که سراغ وبلاگت نیومدم

تو این مدت مهمترین اتفاق مهد کودک رفتن تو بود. راستش دیر حرف اومدنت و همینطور توصیه های دکتر هلاکویی برای برداشتن گام استقلال ، باعث شد که در پایان 2 سالگی شروع کردیم دنبال مهد گشتن برای تو

یه مهد کودک معروف نزدیک خونه مون بود که همه ازش تعریف می کردن، اول بردمت اونجا، ولی کاش نمی بردم، اولا که خیلی شلوغ بود که البته بدترین خصوصیتش نبود. روز اول با هم یه ساعتی نشستیم داخل اتاق نوپاها که حدود 15 بچه داخلش بودن ، اتاقی کوچیک بود و یه سبد بزرگ اسباب بازی و یه کمد داشت. مربی شون زحمت می کشید اما برای 15 تا بچه فقط می رسید که بهشون غذا بده ، بعد به زور به خطشون می کرد و باید صاف می ایستادن و شهر می خوندن تا مراسم جشن شون خرابکاری نکن! لگه یکی تکون می خورد از صف بیرونش می کرد. خلاصه اینکه تربیتشون سنتی بود

بچه باید یه جا بشینه هر وقت گفتن بدو هر وقت گفتن شعر بخونه و غیره

به من گفتن که از کلاس بیام بیرون ، من اونور در که نرده ای بود نشستم انقدر بردیا گریه کرد که دیگه منم اشکم دراومد. به بچه های دیگه نگاه کردم دیدم اکثرا بغ کرده اند و یه گوشه نشستن

گفتم من می خوام  بچه ام مستقل و شاد باشه نه اینکه به زور از خودم جداش کنم

به باباش گفتم بیاد دنبالمون و رفتیم. همون روز رفتم یه مهد دیگه رو هم دیدم ، خوب بود ولی تابستون ها بسته بود

از دوستام پرس و جو کردم و از فرداش راه افتادم دنبال مهد. بردیا رو هم می بردم که ببینم از کجا خوشش میاد

تا اینکه یه مهد رو بهم معرفی کردن که خیلی بهمون نزدیکم بود. اسمش کندوی عسله

من و بردیا هر دو عاشقش شدیم . بردیا که حاضر نبود بیاد بیرون

یه مهد مجهز بی سر و صدا ، با دوربین مدار بسته که رو گوشی نصب می شه و هر لحظه بچه رو میشه دید

محیط رنگی و شاد بسیار تمیز مدیرشون فوق روانشناسی داره و عاشق بچه هاست. مربی هاش هم تحصیل کرده و پرانرژی هستن

خلاصه تصمیم گرفتیم که این مهد رو انتخاب کنیم. روز اول و دوم باهاش رفتم توی مهد بعد حدود یه هفته تو اتاق مدیر می نشستم و هر وقت بردیا می اومد من می بردمش تو . روزهای اول  هر 5 تا 10 دقیقه می اومد بیرون  و می خواست من رو هم ببره تو بعد کم کم مدتش طولانی تر شد و وقتی به 45 دقیقه رسید ، بعد از بارها گفتن که امروز میذارمت مهد و میرم و ظهر می برمت ، گذاشتمش . البته هنوز هم بیشتر از 2 ساعت نمی ذارمش

روز اول یه کم نق زد و البته من یه ساعت و نیم  گذاشتمش، روز دوم دیگه پشت سرش رو هم نگاه نکرد و راحت دو ساعت مهد موند

اینم چند تا عکس از بردیا

چند وقته برای حرف زدن بردیا ماشین هاش رو جمع کردیم و جاش کتاب براش گرفتم عاشق کتاباش شده مخصوصا اتل متل توتوله

شبا هم باباش براش شاهنامه می خونه تا خوابش ببره

سر و صداهاش تو این یک ماه و نیم که داریم بیشتر باهاش کار می کنیم بیشتر شده

بردیا در حال کتاب خواندن

بردیا و کلاه هدیه خاله فائقه

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان الی...
7 مرداد 94 11:54
سلام گلم ممنون از بابت پیام تبریک خیلی خوشحالم دوستای خوبی مثل شما دارم انشاالله چند روز دیگه عکسای تولد رو هم میذارم حتما بیاین ببینید
لیلا
18 شهریور 94 8:35
عزیزم چه با حال کتاب می خونه منم باید سهیل رو بذارم مهد ولی حوصله نمی کنم. واقعا گاهی از کارایی که می خام برای سه تا کوچولو انجام بدم گیج میشم. دلم برات تنگ شده.