حدود یک ماه گذشت و بردیا به 15 ماهگی رسید
خیلی وقته که نتونستم بیام به وبلاگ بردیا ، خیلی سرم شلوغ بود .
الان که دارم براش می نویسم 3 روزه 15 ماه رو رد کرده، واقعا آدم باورش نمیشه، چطور یه نوزاد کوچک یه کودک نوپا میشه، واقعا که هر لحظه اش معجزه است. خب اگه بخوام به خلاصه اخبار ماه گذشته بپردازم باید بگم بدترین خبر این بود که بردیا مریض شد.اولش کمی کج خلقی می کرد آخه دندون های 5 و 6 را با هم داشت درمیاورد. بعد کم کم تب کرد و تبش شدید شد. نمیذاشت با پارچه مرطوب خنکش کنم حتی دستم اگه مرطوب بود بهش می خورد گریه میکرد. همش هم برخلاف همیشه می خواست بیاد تو بغلم و انگشت بمکه تا بخوابه. از 4 صبح روز بعد یهو اسهالی شد و بالاخره معلوم شد منشا تب چیه، جمعه بود ، نمی خواستم ببرمش بیمارستان، مراقبش بودیم تا شنبه ، صبح بهتر شده بود کمی تبش پایین اومده بود و بازی می کرد ، گفتم داره خودش بهتر میشه که ظهر یهو دیدم اسهالش خونی شده، یک ربع بعد بردمش اورژانس البته قبلش طی این مدت خاله شهرزادش که متخصص اطفاله راهنمایی های لازم رو بهم کرده بود. با بابایی بردیا رفتیم اورژانس ، باید نمونه مدفوع می گرفتن که معلوم شه مشکل میکروبی هست یا نه، دکتر اطفال تو اورژانس نبود، دکتر اورژانس براش بستری نوشت که قبول نکردیم بچه حالش خوب بود و می دوید و خونه ما هم تا بیمارستان 5 دقیقه است، دلیلی نداشت اونجا نگهش داریم. نتیجه رو گرفتیم و خاله دکترش براش دارو تجویز کرد و همینکه بهش دادم تبش قطع شد. ولی مشکل گوارشش تا حدود 9 روز طول کشید. دوران سختی بود، وقتی گریه و ناراحتی می کرد یا وقتی بی حال تو بغلم بود، فقط دلم می خواست مثل همیشه اش بشه و کل خونه رو منفجر کنه!
خب حالا اگه از خبر خوب بگم اینه که دیگه گل پسر ما بدون اینکه علاقه ای به جویدن کفش هاش نشون بده یا بخواد کف حیاط رو با زبونش کشف کنه، کفشاش رو می پوشه و تو حیاط می دوه! واقعا وقتی آدم نگاهش میکنه از ته دل شاد میشه
تازه یاد گرفته مامان بزرگ و بابابزرگش رو که میبینه کلی براشون نمایش اجرا می کنه! برا خودش هم با اسباب بازی هاش که بازی میکنه کلی حرف میزنه! دیگه داره بزرگ میشه!