بردیابردیا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

ماجراهای پسرم

بردیای 17 ماهه

حالا دیگه ماهها پشت هم میگذرند و پسر ما روز به روز بزرگتر میشه حالا هر روز تقریبا یک ساعت میره پیش مادر بزرگ و پدربزرگش، امروز برای اولین بار خودش تونست از پله ها بالا بره و خودش پایین بره(البته دستش رو میگیریم هنوز) امروز عینکم رو پیدا کرد و به جای اینکه تجزیه اش کنه! آوردش برام تا بذارم چشمم! بعد از پوشک کردنش هم خودش شلوارش رو آورد که پاش کنیم! دیگه یه پا مرد شده! موقع بیرون رفتن هم دو هفته ای هست که بدون کالسکه سه تایی میریم و با هم قدم میزنیم!اینم عکس هاش در حال خوردن خیار! ...
9 آبان 1393

با بردیا رفتیم پیاده روی!

دیشب برای اولین بار من و بابایی و بردیا با هم رفتیم تا پارک نزدیک خونه مون و برگشتیم اون هم بدون کالسکه! پسرم کم کم داره بزرگ میشه! دیگه نمی خواد همش بشینه زمین رو بکاوه! حالا دیگه  راحت راه میره و میدوه! عاشق آبنما است. تو پارک به هیچ کس و هیچ چیز توجه نداره فقط میره صاف وایمسه جلوی آبنمای کوچیک پارک و می خنده و دست میزنه! میتونه یک ربع کامل وایسه حرکت آب رو نگاه کنه! صبح دیروز رفتیم بانک روبروی استخر، بابایی بردیا رو برد دور استخر، بعد از تمام شدن کار بانک کفش های نو را پاش کردیم و سه تایی رفتیم دور استخر. اونجا یه آبنمای بزرگ داره که بردیا دیگه سر از پا نمی شناخت! اینم عکس های دیروز اینم وقتیکه بردیا داره کالسکه ا...
26 مهر 1393

بردیا 10 دندونی می شود!

دو تا دیگه از دندونهای بردیا دارن کنار دندون های نیش پایینش درمیان! وروجک یه نصفه روز طول کشید تا تونستم دندوناش رو ببینم از قصد زبونش رو میذاشت روشون تا من نبینم! اینم عکس های امروزشه   ...
16 مهر 1393

اولین دندانهای کرسی بردیا

بالاخره بعد یک ماه و نیم دو تا دندون کرسی بردیا دراومدن! این دندونهای کرسی خیلی ناجورن! از بس بزرگن لثه بچه دو برابر میشه! سر این دندونا طفلک بچه خیلی ناراحتی کشید ولی بالاخره دراومدن! اینم عکس آقا بردیای 8 دندونه! در حال تماشا کردن تلویزیون! ...
4 مهر 1393

بردیا در 15 ماه و نیمگی

سلام  پسرم امشب وقت کردم  یه سر به وبلاگت بزنم و به روزش کنم. اینروزها البته مثل همیشه! خیلی سر من و بابایی مشغوله! بابایی مشغول کارگاه و مغازه و من ترجمه و  تدریس و کارهای خونه و تو هم بین من و بابا مشترکیم! دیگه بر خودت مردی شدی یه هفته ای می شه هروقت نگات میکنم می بینم دیگه بزرگ شدی! خلق و خوی خودت رو داری و خیلی هم پسر مستقل و باوقاری هستی! الان حسابی با نمایش دادن برا مامان بزرگ و بابابزرگ کیف می کنی و رو نک پا راه میری! فعلا باید برم ولی قول می دم زودی بیام و بازم برات بنویسم. دوستت دارم پسرم ...
29 شهريور 1393