بردیابردیا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

ماجراهای پسرم

کی میگه ترس داره؟

تا اونجا که من یادمه میگفتن که بچه ها از تنهایی و جاهای تاریک می ترسن ولی فکر کنم بیشتر احساس ناامنیه یا تنبیه یا طرد شدن که اونها رو از جاهای تاریک و غریبه می ترسونه یا شاید حتی یک خاطره که در ذهن اونها طوری نقش بسته که موجب ترسشون شده. القصه این آقا بردیای ما امروز مشغول روروئک سواری بودن که رسیدن به دم در اتاق آخری که کلاس درس منه و بیشتر حالت کتابخونه داره و کمتر توش تردد کرده و شاید یکی دوبار بیشتر ندیده.اول یه کم دم درش توقف کرد بعد اتولش رو میزون کرد و رفت تو اتاق . من که دستم جایی بند بود به همسرم گفتم که رفت تو تون اتاق بگیرش که الان صدای گریه ش بلند میشه.ولی با کمال تعجب به جای صدای گریه صدای غش غش ریسه رفتن آقا اومد که حساب...
18 آذر 1392

بردیا کم خواب می شود!!!!!!!!!!!

نمیدونم تو این شش ماهگی چه سریه که پسرم از این رو به اون رو شده!!!!!!!!! خواب صبح تعطیل!!! این یعنی اینکه من دیگه نیم ساعتم وقت ندارم غذا درست کنم!!! حتما باید در محدوده دیدش باشم وگرنه به معنی دقیق کلمه افتان و خیزان!!!!!!!!!!!! سینه خیز و چهار دست و پا خودش رو می رسونه به آشپزخونه!!! از روروئک هم که نگو پون همچین با سرعت اینور و اونور میره که باید دنبالش بدوم.خودش کم وروجکه این روروئک هم با چند تا چرخ اضافه شارژش میکنه!!!!!!!!! تازه هم یاد گرفته از حالت چهار دست و چا به حالت نشسته تغییر وضعیت میده و کلی از این کارش مشعوف میشه!!!!!!!!!!!!!!! ...
16 آذر 1392

بردیا و خانه بهداشت(قسمت سوم)

خب قصه ما به اینجا رسید که پسرم کلا با  وزن اشتباهی دنیا اومده بود !!!!!!!!!!!!  بله !!!!!! ما هم همچنان هر دو هفته یکبار در خانه اندازه گیری های لازم رو انجام میدادیم و می رفتیم خانه بهداشت که واکسن بزنیم و وسایل اندازه گیری شون رو چک کنیم!!!! تا این دفعه که برا شش ماهگی رفتیم. الان پسرک ما هم قدش بلند شده و هم می تونه بشینه، با اینحال بچه رو رو ترازو خوابوندن که نصف پاهاش بیرون بود و همونطوری توزین کردن!!!!!!!!!!!!!! در مورد قدش هم که گفتن شده 71و نیم (با همون تخته معروف) حالا می نویسیم 71!!!!!!!!!!  و جالب اینکه این وروجک 75 سانته و 4 سانت اختلاف شاید زیاد مهم نباشه!!!!!!!!!! و من به خاطر این اختلاف کل...
15 آذر 1392

بردیا و خانه بهداشت(قسمت دوم)

القصه تا اینجا گفتیم که در اولین پایش خانه بهداشت که با استفاده از وسایل بسیار پیشرفته اندازه گیری ( یک ترازو معمولی و یک تحته مدرج شده که یه ابر هم بالاسر بچه نداره که سرش به تخته نخوره ) انجام شد. خب از آنجا که در بیشتر خانه ها الان یک سانتیمتر خیاطی و ترازوی دیجیتال پیدا میشه و هیچ عجله ای هم در اندازه گیری درکار نیست، خیلی راحت میشه وقتی بچه خوابه و تکون نمی خوره قد و از طریق اختلاف وزن ، وزنش رو اندازه گیری کرد. یعنی خودتون می تونید ابتدا وزن خودتون رو بسنجید و بعد بچه رو بغل کنید و در حالی که کل هیکلش روی شماست دوباره توزین کنید، از اختلاف بدست آمده وزن بچه دقیق بدست میاد. بله و به این ترتیب بود که ما در خانه بهداشت، دقت اندازه گیری ...
14 آذر 1392

بردیا و خانه بهداشت!!!!!!!!!!!!!!!!!!( قسمت اول)

امروز که دیگه مدتی از واکسن زدن گذشته و ما با خیال راحت 6 ماه بی واکسن رو قراره شاد باشیم، به نظرم اومد  جاشه یه گوشه ای از ماجراهای بردیا و خانه بهداشت رو براتون تعریف کنم. بردیا سه شنبه 7 خرداد دنیا اومد و قرار شد اولین مراجعه به خانه بهداشت شنبه هفته بعد باشه. من چون بعد زایمان مشکلات زیادی داشتم، نتونستم همراه بردیا برم و همسرم و پسرم دوتایی-مردونه!!!- رفتن خانه بهداشت برای اولین پایش .وقتی برگشتند همسرم تعریف کرد که اونجا همه خیلی مسئولانه دنبال مادر بچه می گشتند !! وتاکید اکید کرده بودند که حتما دو هفته بعد برای پایش دوم باید مادر بچه حضور داشته باشد! ( هر چندبعدا معلوم شد هیچ کار مهمی که مهمتر از سلامت مادر بچه ب...
12 آذر 1392

بالاخره واکسن زدیم!!!

بله بالاخره واکسن شش ماهگی رو زدیم رفت تا یک سالگی   گفتم واکسن زدیم!!! واقعا هم سه تایی مون داشتیم واکسن می زدیم!!! خیلی سخت میشه، بچه هر چی بزرگتر میش اعتمادش و توجهش به آدم بیشتر میشه، بعد وقتی رو تخت می خوابونیش با نگرانی نگاهت میکنه، کاری نمی تونی بکنی، اولین آمپول رو که میزنن و گریه می کنه منتظره بیای بغلش کنی و دردش رو تسکین بدی ،ولی باز هم کاری نمیشه کرد.دومین آمپول رو که خورد جوری گریه کرد مثل اینکه آدم یه بار پاش پیچ بخوره  و بیوفته، منتظر بمونه کسی دستش رو بگیره، بعد کمکی نرسه. دوباره با سختی بلند شه و فکر کنه تموم شده ولی ناگهان دوباره بخوره زمین.اون لحظه که نگاهش کردم و دیدم چطور با استیصال گریه ش رو شروع کرد بغض تو ...
10 آذر 1392

باید بریم واکسن بزنیم

خب امروز باید بریم واکسن شش ماهگی بزنیم!!!!!!!!1 ایشالله امروز رو خدا به خیر کنه دفعه قبل بچه چهار روز تب کرده بود و خیلی اذیت شد. امیدوارم این دفعه به خیر بگذره. خب ما رفتیم ...
10 آذر 1392

تولد شش ماهگیت مبارک پسرم

 بردیا امروز 6 ماهه شد. تو این 6 ماه مسیر دشواری رو با هم پشت سر گذاشتیم تا بتونیم امروز با خوشحالی 6 ماهگی ت رو جشن بگیریم پسرم. من و بابات لحظه لحظه بزرگ شدنت رو زیر نظر داشتیم و ازش لذت بردیم. حالا می تونیم با خوشحالی به توانایی هایی که تو این مدت  بدست آوردی ،نگاه کنیم و یه نفس راحت بکشیم چون دیگه پسر قوی ای شدی و از نگرانی های نوزادی ت یه کم، کم شده. 6 ماه پیش وقتی دنیا اومدی اینطوری بودی و فقط شیر می خوردی     اما حالا دیگه برا خودت آقایی شدی  هم می تونی بشینی و برامون بخندی     هم برامون اخم میکنی     هم سینه خیز میری    ...
7 آذر 1392