بردیابردیا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره

ماجراهای پسرم

کولیک نوزادان

کولیک را تعریف کنید: صاعقه، بلا، عذاب آسمانی، آتشفشان و ....!!!!!!! کولیک از دیدگاه بردیا: این لعنتی چیه تو شکم من انقدر جابجا میشه نمیذاره دو قطره شیر بخورم، اون جا که بودم تنگ بود ولی خیلی راحت تر بود از این گرفتاریها نداشت کولیک از دیدگاه مامان:کاسه چه کنم چه کنم، لیست نخوردنی ها طولانیه و چیزی ته کاسه خوردنیها یافت نمیشه! چی بخورم آخه!!!؟؟؟؟ کولیک از دیدگاه بابا:دکترا راهکاری ندارن، مامانش هم که هر کاری کرده نتیجه نداده، پس چاره ای نیست جز بغل بابایی و تکون تکون؛ بیا پسرم!!!!!!
17 شهريور 1392

بالاخره اومد

«سلام بالاخره اومدم من بردیا هستم، فعلا هنوز خسته هستم، یه کم شیر بخورم و بخوابم که حالم جا بیاد بعد میرسم خدمتون» روز اول از این وروجک فقط لپ های بزرگ و چشم هاش که باز نمیشد یادمه، قرمز قرمز بود و یه دهن داشت که عین جوجه های پرستو دائما باز بود!!!
17 شهريور 1392